سفری دور و دراز (قسمت اول)
دیگه جایی برای رفتن نمونده
تمام دنیا و آدم هاش فرسوده شده
قرار بود خودمون دنیای خودمون رو بسازیم
دنیامون رو ساختن ، ولی جای مارو فراموش کردن
قرار بود پادشاه زندگی ام باشم
ولی اسباب سرگرمی دیگران شدم
هیچ چیز از این دنیا برایم خاطره نشد
جز سیاهی شب آن
جز تاریکی قلب های آن
جز صورت های خسته و فرسوده
خیلی چیز هارو باید تغییر میدادم
ولی سعی کردم بجای دیگران ، خودم را تغییر دهم
قدرت تغییر کردن نداشتم
فقط شکستم ، کوچک شدم
دنیایم را به آتش کشیدند
آتشی از جنس اجبار
آتشی برای تغییر سرنوشت
کنارت یک مشت خاک ...
و رو به رویت تمام دنیاست
من باید انتقامم را از این دنیا بگیرم
دنیایی که از هفت رنگش
رنگ هشتمی به من نمایان کرد
دنیایی که به صورت همه لبخند زد
ولی پشت لبخند هایش با من بود
من باید انتقامم را از آسمان بگیرم
یک عمر به امید مردم بارید
ولی من یک عمر به تماشای سرخی رویش نشستم
به من یاد دادند ببخش ، خطا ها را بپوشان
بخشیدم ، ولی جز ظلم بخششی ندیدم
به من گفتند تو میتوانی ...
توانستم ! به تاریکی رسیدم
ولی من به یک سفر نیاز دارم
خیلی چیز ها هست که باید تغییرش بدم
باید خودم رو تغییر بدم ...
باید "بد" بود تا به افتخار رسید
باید بی رحم بود تا به رویا ها رسید
باید تغییر کنم ولی الان دیگه دیره
پل های پشتم ، همه خراب شدن
روز های پیش رو همه ...
با هولناکی سوخته اند !
باید چند صفحه ای عقب بروم
جای خودم نقش بازی کنم
کلمات را قاصر کنم
قوانین خودم را بشکنم
طبق قوانین طبیعت پیش بروم
قوانینی که هر چند خوش آیند نباشد ، لازم است
لازم است تا بمانی ، بجنگی
هر چند خاطره ای که ازت می ماند پر است از آزردگی
باید عقب بروم و چهره دوستانه دشمنان را سیاه کنم
تا سیرت و صورت شان همرنگ شود
باید افشایی کنم تا به تاریخ اثبات کنم
کی خوب است و کی بد ...
باید بروم و یادم برود آدم قبلی چه کسی بوده است
چه کسی تنهایی اش را با مترسک نقش میزد
و چه کسی آن قدر خواب بود که وقتی فهمید آب چیست
به حق حق افتاد
باید بروم و به آسمان بگویم
دیگر روی آبی ات را نمیخواهم
تو آرزو هایم را کشتی !
باید برگردم و پرواز یاد بگیرم
از روی خیلی چیز ها باید پرواز کنم
باید از روی خودم پرواز کنم
خودم را فراموش کنم
خوبی را به گذشتگان بسپارم
کوله بارم را برای سفر بستم
عکس هایم را گذاشتم تا هر روز یکی را بسوزانم
خاطراتم را داخل یک شیشه ریختم تا بشکنم
آماده سفر هستم ، شاید آخرین سفر عمر
سفری که شاید راهم را رساند به قمر
شاید در خورشید رویا هایم ذوب شوم
ولی ارزشش از خواری بیش است
من که تا ابد زنده نخواهم ماند
باید به اعماق درونم برسم
احساسات قلبم رو بشکنم
تا بتوانم راهی سفر شوم ...
ولی من نمی توانم ، نمیتوانم بشکنم
من آن کسی نیستم که فراموش کند
فراموش کند که بود؟ چه شد؟
ولی میتوانم به یاد بیاورم ...
چیز هایی که تجربه نکردم را به خاطر بسپارم
به یاد نیاورم که بودم
به یاد بیاورم که خواهم بود
به یاد بیاورم که آسمان من آبی است
به یاد بیاورم که قلب حقیقت آبیست
کسی که نمیتوانم باشم را از نو میسازم
خودم این را نمیخواهم
برای ماندن بهش نیاز دارم
حالا وقتش شده که راه بیافتم
کوله بارم را کنارم گذاشتم و حرکت کردم
حرکتی در دنیای زمان
مثل یک سنگ کوچک بودم میان رشته های زمان
رشته هایی از جنس خاک
ولی بلورین ، چشم انگیز
من چه زمانی به مقصدم خواهم رسید؟
شاید تا ابد توی این راه پیچ در پیچ بمانم
نه راه پیش دارم و نه راه پس ...
پس با تمام قدرت ، با تمام وجود ادامه میدهم تا به مقصدم دست پیدا کنم
مقصدی که رسیدن به آن رویای من نیست ولی رویا هایم را بر آورده میکند
هر چند فرسوده باشم ولی قدرت جنگ با قدرت ها را دارم ...